اين روزهاي تو
مي خواهم اين روزهايت را بنويسم.
روزهاي دوست داشتني 22 ماهگيت را ...
اين روزها ميدوي...
دويدن به معناي واقعي...صداي پاهاي كوچكت روي زمين/ و قه قهه هايت در هوا خانه را شور مي بخشد.
حس خوب زندگي مي دهد.
اين روزها شعر مي خوانيم...
مثل قبل ...زياد
و تو هم چنان آنها را با من تكرار مي كني....
تقريبا نيمي از كتاب (حسني نگو بلا بگو)را از حفظي.
اين روزها تو بايد همه چي را بداني..
همه چيز و همه چيز.
سوالهايت هنوز ادامه دارند و شيرينند.
اين روزها هم چنان ماشين دوست داري/علاقه ات هيچ كم نشده.هنوز همهن پسرك ماشين باز خودم هستي.
در خيابان ماشين بابا وحيد مامان اري و بابايي رو تشخيص مي دهي ومن و
پدرت در عجب اين مغز كوچك متفكريم.
حدود 3 ماهي است كه ديگر پوشكت نمي كنيم و تو در اين مرحله از مستقل شدنت هم روسفيدمان كردي.كه البته 1 ماهيست كه شورت و شلوارت را هم خودت به اصرار تنت ميكني....
و هم چنان عاشق فوتبال و ماشين بازي در خانه....
اين روزها بزرگ شده اي
آن قدر كه ديگر مي شود روي بودن و همكاريت حساب باز كرد و لذت برد
لذت داشتن يك مرد كوچك /كه لذت چيزي نيست جز تماشاي تو ارمياي من.....
عکسای مسافرتمون به اردبیل /اینجا هم هتل چالدران سرعین