ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

ارمیا تُپلو

مادر

سلام به وسعت آفرینش امروز و هر لحظه ..سلام هر چه بخواهم بگویمت کفاف این همه ثانیه و نفس را نمی کند.هر چه از مادری بگویمت باز انگار گویی..اصلا نگفتمت.مادر که هستی گه گاهی می گویی از این همه بی خوابی ,بی وقتی,دوندگی...بریده ای.دیگر توان نداری..دیگر خسته تر از آن هستی که باید/اما..به چشمانش که نگاه می کنی/به صورتش که مثل بچه گربه ملوس خودش را به تو می چسباند وهی دستان بی نیازش را به صورتت می مالد و آن وقت است که می بینی نه...حالا حالاها نمی بری..خسته تر از اینها نمی شوی.می بینی یکهو هر چه انرژی در کاینات هست ونیست به سوی تو روان میشود...میبینی اتفاقا داری عاشق تر میشوی..صبورتر..مادرتر... لایق دانستنم را همیشه مدیونت هستم ای بزرگ مرتبه ...
7 خرداد 1391

بالیدنت را با عشق به تماشا نشسته ایم...

این روزها این پسر بی نظیرمان شیطنتها که نمی کند و ما را به عشق هر لحظه اش میهمان می کند....پسر کوچک و بزرگمان.       تریپ خسته نشستی عمر من؟       بالاخره موفق شدی اون پاهای شیرینت و بخوری...     شما از عشق و عاشقی چیزی سرت میشه؟آخه من عاشقتم.     عمه میترای همیشه مهربان... موش موشی من..... گشت و گذار در خیابان بهار،پاتوق ارمیا خان موهامو ولکن،خیلی مو، دارم،تو هم همشو بکن.   تو بغل، عامو اصغر   این روزا همین که میذاریمت رو زمین برمی گردی  , داری کم کم واسه سینه خیز رفتن آماده میشی. خیلی تلاش می کنی که ر...
7 خرداد 1391

بهراد سفید برفی

بهراد پسر عمه ارمیا جون هستش،که ۶ماه از ارمیا بزرگتره.یه پسرشیطون. http://0152681906.niniweblog.com بهراد سفید برفی،پسرعمه ارمیا   ...
7 خرداد 1391

مادرانه ای عاشقانه

       کنار آشیانه تو آشیانه می کنم                              فضای خانه را پر از ترانه می کنم        کسی سوال میکند به خاطر چه زنده ای                و من برای زندگی تو را بهانه می کنم سلام سپاس خدای را که فرصتی باز/از تو بی نظیرم بنویسم/کاش قدرتم بود و توان آن را داشتم همه ی انچه در دل دارم بیان کنم/ بنویسم و حکش کنم. با اینکه میدانم خاطرات بد را باید...
6 خرداد 1391

رسیدنت مبارک بی نظیرترینم

شاید دیر آمدم،ولی با دستی پُر و پُر. از خوشیهای آمدنت.تو که همان مجموعه ی تمامی احساسات مادرانه منی پسر زیبای دوست داشتنی ام. بالاخره 13 دی رسید.روزی که این همه روز وشب شمردیمشو،نَفسش کشیدیم تا برسد وتو رسیدی عزیز دل.دوستت داریم تا بی نهایت.  برایت خواهم گفت از احساسات خوشحال ترین پدر دنیا وحید عزیزم.....شادی بی نهایت مامان رعنا.مامان سکینه،پدر بزرگ و شهرام عزیز.و تمام کسانی که منتظر ورودت بودند...   به دنیا اومدنت مبارک .       ...
6 خرداد 1391

پدربزرگ عزیز , معلم مهربانی وآرامش

کاش میشد باز کوچک می شدیم     لا اقل یک روز کودک می شدیم    یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچ ها که بودش روی دوش     ای معلم یاد و هم نامت بخیر       یاد درس و آب و بابایت بخیر ای دبستانی ترین احساس من          بازگرد این مشقها را خط بزن............... ...
1 خرداد 1391

دل نوشته

                     روزهایی که می آیند و میروند و تو با تمام توان تلاش می کنی که نگهشان داری ،متقاعدشان کنی کمی آهسته تر سریع بروند،اما روزگار این چنین است.....مادر که می شوی ؛نمی دانم از کجا کی،چگونه این همه تغییر،این همه صبر،این همه عشق. مادر که میشوی همه چیز به یکباره خودش را تمام قد به تو نشان میدهد. و تو ارینب قبل نیستی که نیستی. شاید کتابی را که گرفته ای،عطشی که داری آن را برای امتحان رزیدنتی تمام کنی،به دوستانت زنگ بزنی و باآنها تبادل افکار کنی..... اما این روزها کتابهایت نخوانده دارند کهنه میشوند......بدون هیچ خط خطی.... اما تو را که نگاه می کنم،تویی که آرام...
12 ارديبهشت 1391