ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

ارمیا تُپلو

مادرانه ای عاشقانه

       کنار آشیانه تو آشیانه می کنم                              فضای خانه را پر از ترانه می کنم        کسی سوال میکند به خاطر چه زنده ای                و من برای زندگی تو را بهانه می کنم سلام سپاس خدای را که فرصتی باز/از تو بی نظیرم بنویسم/کاش قدرتم بود و توان آن را داشتم همه ی انچه در دل دارم بیان کنم/ بنویسم و حکش کنم. با اینکه میدانم خاطرات بد را باید...
6 خرداد 1391

رسیدنت مبارک بی نظیرترینم

شاید دیر آمدم،ولی با دستی پُر و پُر. از خوشیهای آمدنت.تو که همان مجموعه ی تمامی احساسات مادرانه منی پسر زیبای دوست داشتنی ام. بالاخره 13 دی رسید.روزی که این همه روز وشب شمردیمشو،نَفسش کشیدیم تا برسد وتو رسیدی عزیز دل.دوستت داریم تا بی نهایت.  برایت خواهم گفت از احساسات خوشحال ترین پدر دنیا وحید عزیزم.....شادی بی نهایت مامان رعنا.مامان سکینه،پدر بزرگ و شهرام عزیز.و تمام کسانی که منتظر ورودت بودند...   به دنیا اومدنت مبارک .       ...
6 خرداد 1391

پدربزرگ عزیز , معلم مهربانی وآرامش

کاش میشد باز کوچک می شدیم     لا اقل یک روز کودک می شدیم    یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچ ها که بودش روی دوش     ای معلم یاد و هم نامت بخیر       یاد درس و آب و بابایت بخیر ای دبستانی ترین احساس من          بازگرد این مشقها را خط بزن............... ...
1 خرداد 1391

دل نوشته

                     روزهایی که می آیند و میروند و تو با تمام توان تلاش می کنی که نگهشان داری ،متقاعدشان کنی کمی آهسته تر سریع بروند،اما روزگار این چنین است.....مادر که می شوی ؛نمی دانم از کجا کی،چگونه این همه تغییر،این همه صبر،این همه عشق. مادر که میشوی همه چیز به یکباره خودش را تمام قد به تو نشان میدهد. و تو ارینب قبل نیستی که نیستی. شاید کتابی را که گرفته ای،عطشی که داری آن را برای امتحان رزیدنتی تمام کنی،به دوستانت زنگ بزنی و باآنها تبادل افکار کنی..... اما این روزها کتابهایت نخوانده دارند کهنه میشوند......بدون هیچ خط خطی.... اما تو را که نگاه می کنم،تویی که آرام...
12 ارديبهشت 1391

اطلاعاتی درباره ی من

تاریخ تولد:  13/10/1390                               محل تولد:بیمارستان آریا تهران                              وزن هنگام تولد:    3/400          قد:50 cm                   نام پدر و مادر:وحید و ارینب                              تاریخ اولین گریه:  13/10/1390              تاریخ اولین حمام:  ...
5 ارديبهشت 1391

نفسم میگیرد...

یاد سهراب بخیر         آن سپهری که تا لحظه ی آخر می گفت    باورت گر بشود گر نشود حرفی نیست اما نفسم میگیرد                     در هوایی که نفسهای تو نیست سلام قهرمان من پسر گلم امروز95 روز از تولدت  می گذرد و این یعنی اینکه 95 روز است که من بهترین ها را تجربه کرده ام.بهترین نگاه ها را دیده ام.وقتی به من چشم می دوزی و با چشمانت می خندی که یعنی     تو مرا می شناسی. بهترین حرکت دنیا  وقتی تو با انگشتان کوچکت  دست مرا میگیری و به بازی می طلبی.  ...
31 فروردين 1391

(اولین عیدی پسرم )

پسرم اولین عیدیشو از دست بابا بزرگش گرفت ،بعد از مامان بزرگ وعمو و عمه هاش. الان هم رفته با مامانش رامسر ،عیدی هاشو از مامان بزرگ و دائی شهرام و خاله هاش بستونه. بهشون بگو یالا عیدی هامو بدید ، یالا. تو بغل پدر بزرگ چه حالی میده، عمو عیدی رد کن بیاد. در محاصره زیبا رویان،  همیشه شاد باشی پدربزرگ .   ...
23 فروردين 1391

عکسهای ارمیا

میخوام در ادامه چند تا عکس از پسرم بگذارم. خواب راحت بعد از یه قربانی کردن سنگین پسرم مرد شده دیگه.  هر کسی مامانو اذیت کنه ،با من طرفه  بدون شرح !!!   بدون شرح !! بابا یی ،حموم اونقدر خوبه ! هیچکی نمی تونه مثل من بخنده.  خوش به حالم ،مامانی مثل تو دارم. ...
8 فروردين 1391